سفر با مامان به کربلا - محرم اسرار
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محرم اسرار
درباره‌ی وبلاگ

به نام خدا سلام اینجا رو ساختم که از دلم برای دیگران و برای خودم بنویسم. امیدوارم دلنوشته‏هام تو اینجا مورد پسند دوستانم باشه. امیدوارم اینجا سکوی پرتابم به سوی شروع موفقیت‏های روز افزونم باشه.
موسیقی وبلاک
"
امکانات وب

بازدید امروز:71
بازدید دیروز:7
کل بازدیدها:317885

به نام خدا

سلام

حس می کنم از زبون مامانم بنویسم بهتره. یعنی اول شخص بنویسم:)

یه سال بود که می خواستم برای اربعین کربلا باشم. پسر بزرگم هم گفته بود این بار سعی می کنه حتماً بیاد. چند ماه قبل اربعین بود که نمی دونم از کجا سایت ثبت نام پیاده روی نجف تا کربلا رو دیدم.

به پسرم گفتم بیا اسمامون رو بنویسیم. نمی دونم حس می کردم دلش نمی خواد اسم بنویسه؟ دلیلش رو نمی دونم. بعضی وقت ها حس می کنم علاقه ای به این چیزا نداره. آخه ندیدم اشتیاقی از خودش نشون بده؟!!!

فکر می کنم دارم مجبورش می کنم که باهام بیاد. خلاصه زمان اون ثبت نام تموم می شه و اسممون رو نتونستیم تو اون سایته بنویسیم. پسرم شاید به امنیت سایت شک داشت. احتمالاً می ترسید پولمون رو بخورن و ثبت نام الکی باشه.

یک ماه کمتر مونده بود به اربعین مادرم گفت که بیایین با هم بریم . من و تو دخترت فاطمه. راستش این فاطمه خیلی دختر سختیه. یعنی راضی کردنش برای کاری خیلی سخته.

اما این بار تونسته بودم راضیش کنم که با من و مادرم بیاد.

داشتیم یواش یواش آماده می شدیم. برای ثبت نام و گذرنامه و اینا که . دیدم داداش و زن داداشم هم زنگ زدن گفتن ما هم می خوایم بریم. بیایین با هم بریم .

تا فاطمه اینو می شنوه، میگه اگه با اونا بخوای بری من نمیام. اگه من رو دوست داری و میخوای من هم باهاتون بیام، نباید با اونا بریم.

نمی دونم چی شد که دیگه تصمیم گرفتیم با زنداداش اینا بریم و تا فاطمه فهمید قهر کرد و گفت من نمیام. حتی مخالف رفتن من هم بود. به هر حال دیگه تصمیم گرفته بودیم دیگه. راستش یکم با اونا (داداشم اینا ) رودربایسی دارم و نشد بهشون بگم ما خودمون می ریم.

اشتباه دیگم این بود که قبول کردم از روشی که اونا میگن ثبت نام کنیم و این کارم باعث شد فاطمه بیشتر بدش بیاد.

راستش داداشم اینا تو چند بار قبلی که کربلا رفته بودن با شمسا آشنا می شن. نه شمسا اسم کسی نیست اشتباه نکنید:دی

شمسا یه سازمانی هست که مسئول همین عتبات ایناست. امسال هم اینا رفتن شمسا تا با پارتی بازی سریعتر برن کربلا و مشکل جا نداشته باشن. دیگه اختیارم رو داده بودم دستشون و نمی تونستم چیزی بگم و اینا هم می رفتن هی اصرار و اینا که جا بدن تا بتونن تو یه کاروان قاطی بشیم و بریم نجف.

دو روز مونده بود به پرواز که رفتم خونه مادرم تا ازونجا بریم فرودگاه. آبجیم سرماخوردگی شدید داشت و مادرم هم گرفته بود و من هم این وسط مبتلا شدم :(

درست دم سفر آدم سرما بخوره خداییش زور داره. مادرم ناراحت. من ناراحت. می گفت من نمیام . مریضم نمی تونم بیام. اما داداش و زنداداش اصرار که نه طوری نمیشه بیایین بریم و با اصرارشون دیگه رفتیم فرودگاه و به سمت نجف پرواز کردیم

------

2

فرودگاه نجف تا شهر بیست کیلومتر راه بود. سوار یه تاکسى میشیم و میریم سمت نجف. چند کیلومتر به نجف راننده بهمون میگه راه بسته و شلوغه. مجبور شدیم پیاده بشیم. هنوز خیلى راه مونده بود. اگه خودم تنها بودم شاید پیاده مى رفتم. اما داداشم نمی تونست راه طولانى رو بدون ویلچر بره مادرم هم که زیاد زیاد دو سه قدم. سه چهارتا ساک بزرگ همراه و...  . مونده بودیم کنار جاده و هیچ جایى رو بلد نبودیم


دور خودمون داشتیم می چرخیدیم که یه مرد عرب اومد نزدیک و یکم دست و پا شکسته فارسی بلد بود. می گفت خانمش ایرانیه و دوست داره به زائران ایرانی کمک کنه. ما رو دعوت کرد خونش که استراحت کنیم. بهش گفتیم که می خوایم بریم حرم. اون بنده خدا هم یه تاکسی دیگه برامون گیر آورد و نمی دونم چند دینار بهش داد تا ما رو ببره نجف

سوار تاکسی که شدیم متوجه شدیم اتفاقاً این راننده هم مثل اون آقا همسر ایرانی داره. انگار گفت ورامینی هست همسرم؟! دوست داشت که ازمون پذیرایی کنه و گفت خانمش بهش سفارش کرده که هوای ما ایرانی ها رو داشته باشه. اما به این هم همون حرف رو زدیم و به سمت نجف راه افتاد.

به نجف که رسیدیم یه جایی بود مثل ترمینال تاکسی‌ها یا همچین جایی تقریباً. یه ده متری پایین تر از سطح شهر بود. منظورم مثل زیرگذر و اینا بود. ساک‌ها رو برداشتیم و رفتیم طرف پله برقی که بیایم بالا. اما دستگاه خاموش بود.

نمی دونم تا حالا حرم امام رضا رفتید یا نه؟

از پارکینگ زیر گذر که می خواین بیایین بالا یه دو تا پله برقی وجود داره که به صورت پله ای نیستن. یعنی بهتره بگم حالت غلطک مانند داره.

اینجا هم همون طوری بود. از یه طرف ساک های سنگین بود و از یه طرف، مادر و داداشم که نمی‌تونستن این شیب رو بالا بیان. و باید با ویلچر میومدن بالا.

اما مگه می تونستیم ما دو تا (من و زن داداشم) ویلچرها رو اونم با این شیب تند بکشیم تا بالا.(گفته بودم که خاموش بود اون بالابره دیگه)

مادرم رو شاید می شد کاری کرد چون سبک بود. اما داداشم که بالای 100 کیلو وزن داشت رو چی؟

یه دفه دیدم چند تا جوون ایرانی اومدن کمکمون و ویلچرها رو تا بالا هل دادن. خدا خیرشون بده :).

بالا اومدیم و به سمت هتل رفتیم. گفته بودم ماها رو به صورت پارتی بازی آورده بودن . اصلاً دوست نداشتم این مدلی بیام. همش تقصیر این زنداداشم شد.

به هتل که می رسیم مثل مهمون‌ های ناخونده بودیم برای مدیر هتل و بهمون گفت فقط اتاف بهتون می دیم و از غذا خبری نیست....

:(

3

برامون از همون شمسا بود انگار، غذا می آوردن اما معمولاً سرد بود و نمی خوردیم. تو مدتی که نجف بودیم بیشتر از غذاهای نذری عرب‌ها می خوردیم و اون غذایی که برامون می آوردن رو به جوونایی که به نجف رسیده بودن و اغلب اصفهانی بودن می دادیم.

یک شب تصمیم گرفتم با مادرم بریم حرم امام علی (ع). وارد حرم شدیم دیدم درها رو بستن و چند روحانی چند تا لباس شخصی (با لباس سفید) همراه اونا، وارد ضریح شدن تا پول‌ های جمع شده رو بردارند. به ما گفتن برید بیرون. اما گفتیم که می خوایم بمونیم تا بتونیم بعد از این که درب اطراف ضریح رو باز کردن، زیارت کنیم.


چشمتون روز بد نبینه، همزمان هم درب کنار ضریح، باز شد و هم درب حرم و یه دفه مردم برای زیارت هجوم آوردن.

من و مادرم فرصت عکس‌العمل نداشتیم و تا به خودمون اومدیم دیدم، که مادرم زیر دست پا افتاده رو زمین و منم بین جمعیت گیر کرده بودم و داشتم خفه می شدم.

داشتم نا امید می شدم و احساس می کردم الانه که مادرم زیر دست پا از دست برن. یک دفه به ذهنم رسید و امام علی رو صدا زدم.

ناگهان دیدم یک زن عرب درشت هیکل پیداش شد و مادرم رو از زیر دست و پای مردم نجات داد و خودم هم تونستم از بین جمعیت بیرون بیام. [خدا رو شکر ]

بیرون تو صحن اومدیم و نماز خوندیم و بعد به هتل برگشتیم. مسیر تا هتل خیلی کم بود اما اونقدر جمعیت زیاد بود که این مسیر کوتاه 2 ساعت طول کشید.

هنوز یک هفته تا اربعین زمان داشتیم. نمی دونم چرا حالم بد بود. خیلی دلم گرفته بود استرس و اضطراب داشتم و هر روز برام مثل یک سال می گذشت. (برعکس دفعات قبل که کاروانی اومده بودم و روزها خیلی تن تن می گذشت)

دوست داشتم برگردم ایران . خیلی افسرده شده بودم و دلیلش رو نمی دونستم. هر روز تو تنهایی گریه می کردم و...

اربعین رو به قصد پیاده رفتن دوست داشتم اما انگار نمی شد. مادرم نمی تونست حرکت کنه. داداشم هم که همین طور زود خسته می شد. پس با اجبار قرار شد با یک کاروان به سمت کربلا بریم.

دو روز مونده به اربعین، ما رو به کاروانی اصفهانی معرفی کردند. صبح، زودتر از همه به محل اتوبوس رسیدیم. هوا خیلی سرد بود و مسئول اتوبوس در رو برامون باز کرد. ما هم از خدا خواسته رفتیم ته اتوبوس و چند تا پتو مسافرتی پیچیدیم دورمون و نشستیم.

کم کم اعضا کاروان اومدن و چپ چپ نگامون می کردن، اما رئیس کاروان می دونست و مشکلی پیش نیومد.

اتوبوس راه افتاد به سمت کربلا حرکت کردیم. جاده ماشین رو، جدا از جاده‌ ای که پیاده ها می رفتن بود. جمعیت زیادی رو شاهد بودم. جمعیتی که فکر نمی کردم. و حسرت این که بینشون نیستم :(

به نیمه های راه رسیدیم که ایست و بازرسی ایست داد و با چند تا سگ، دور تا دور اتوبوس رو گشتن. سسسسسسسسسه ساعت طول کشید تا رسیدیم به کربلا. راستی به پلیس های ایست بازرسی می گفتن : سیطره


به کربلا که رسیدیم، زنداداش سراغ شمسا تو کربلا رو گرفت. با یک ماشین رفتیم به شمسا و اومدیم بریم تو که یک عرب قوی هیکل ساک‌هامون رو با بی ادبی بیرون انداخت.

بعد فهمیدیم که اون عرب نگران عملیات تروریسیتی بوده. بهش چندی پیش خبر از کشف چند موشک دست ساز داده بودند

-----

4

قبل از رسیدن به شمسا، گرسنه بودیم که با ساندویچ فلافل خودمون رو سیر کرده بودیم.

حالا هم تو شمسا به ما گفتن هتل نداریم. از ما اصرار از اونا انکار و بالاخره اصرارهامون جواب می ده و یک هتل نزدیک حرم حضرت ابوالفضل گیر می یاد.

نزدیک هتل که رسیدیم، دیدم این زنداداش ما عصبانی شده شدید. ( زنداداش زنداداش می کنم فکر نکنید از من بزرگتره و ... نه هم داداشم از من کوچیکتره هم این زنداداش. اما.... بگذریم :| )

واقعاً بعضی ها رو خدا عجب منطقی داده!!! . می خواد تو این ایام یه هتل گیرش می یومد روبروی حرم امام حسین. یکی نشد بهش بگه همین هم غنیمته

بالاخره می ریم تو هتل و مدیر هتل پاسپورت می خواد. و باز هم این زنداداش ما.... پاسپورت ها رو پرت می کنه جلوش. :|

[خدایا آخه چرا این سفر این طوری؟ چرا با این همسفرها ؟]

یک اتاق سه تخته بهمون می دن. می ریم تو اتاق که بازم هم... زنداداش می ره بیرون و به داداشم می گه خود دانی و...

داداشم هم عصبی می شه و من هم ناراحت و مادرم ناراحت ....

خیلی ناراحت بودم و دیگه فضا برام قابل تحمل نبود. می رم پایین و از بازار اطراف هتل یک سیم کارت می خرم.

کاش از همون اول به حرف زنداداش گوش نداده بودم و سیم کارت می خریدم. اما خدا رو شکر خریدم.

زنگ می زنم خونه و پسر بزرگم گوشی رو بر می داره. حالت بعض داشتم و صدام لرزون بود. پسرم هم مثل خودم حساس، بهم می گه چی شده چی شده چه؟ اتفاقی افتاده.

می گم نه طوری نشده.

باور نمی کنه. می گه تو رو خدا راستشو بگو

می گم: نه طوری نشده فقط دلم گرفته رو ح الله جان خیلی دلم گرفته. اصلاً دوست ندارم اینجا باشم. کاش زودتر تموم شه بیام تهران. برام دعا کن تو رو خدا :((((

راستی بعد فهمیدم که این هتل مخصوص صدا و سیمایی ها هست. چندتا از آدمای معروف رو دیدم. آقای ماندگاری، آقای حسینی و.... و چه قدر این آقای حسینی آدم افتاده ای بود :)

یک شب با مادرم تصمیم می گیرم بریم حرم ابوالفضل که مسیر پنج دقیقه ای به خاطر شلوغی بیش از حد، یک ساعت طول کشید.

نمی دونید آخه چقدر کربلا شلوغ بود. روزها تو حرم که اصلاً نمی شد رفت. یعنی هرکی می رفت و ضعیف بود، زیر دست و پا خفه می شد و دست و پاش می شکست.

همون موقع ها خبردار شدم چند نفری دست و پاشون تو شلوغی شکسته.

بیرون حرم هم کیپ تا کیپ آدم بود و رفت و آمد سخت.

برای همین شبانه می رفتم زیارت.

حرم حضرت ابوالفضل که نشد بریم و تصمیم گرفتیم از راه بین الحرمین به سمت خیمه گاه بریم.

که بین راه بین الحرمین دیدم یه دسته جوون ایرانی شاید چهل پنجاه نفر، دارن به سمتمون می دون. ما هم جلوی راهشون بودیم. گفتم الانه که زیر دست و پای اینا له بشیم. یا امام زمان... یک دفعه یکی از مردهای عرب اونجا که تازه رسیده بود کربلا، گفت نترسین و جلوی ما وایساد تا زیر دست و پای اون جوونا له نشیم.

بعد فهمیدم اون جوون ها می خواستن سینه خیز و قلاده به گردن تا حرم برن و پلیس های کربلا نذاشته بودن و با چوب دنبالشون می کردن.

خیمه گاه هم که می رسیم می بینیم اونجا هم شلوغه و اکثراً گرفتن خوابیدن

5- حرکت به کاظمین

قبل از حرکت به کاظمین یک خاطره دیگه از کربلا بگم

من و زنداداش تصمیم گرفتیم حدود 50 تا 60 عروسک بین بچه های عرب پخش کنیم و خوشحالشون کنیم.

می ریم از یک مغازه تو کربلا، همین حدود عروسک می خریم. برامون مهم عروسک بود و چیزی که بچه ها خوشحال بشن. دیدیم عروسک های باربی خوبی داره و از این نوع عروسک خریدیم.

اطراف حرم بین مردم بودیم و مشغول دادن عروسک ها به بچه های عرب بودیم. نمی دونید چه قدر خوشحال می شدن و اینا. همین طور به کار خودمون مشغول بودیم که دیدم یک خانم ایرانی اومد و با توپ تشر به ما گفت دارید تبلیغ عروسک غربی می کنید و...

با تشر بیشتر گفت بساطتون رو جمع کنید. خودم رو کنترل کردم و با آرامش بهش گفتم ما قصدمون اینی که گفتی نیست. قصدمون اینه که بچه ها خوشحال بشن.

اگه خیلی نگران تبلیغ دنیای کفر هستی، برامون عروسک های اسلامی بخر. اونم گفت باشه و رفت که بخره و برنگشت.

آدم نمی دونه به بعضی از این آدم های ریاکار و ظاهر صلاح رو منبر رو چی بگه.

 

خب دیگه بریم به سمت کاظمین

هتل کربلا که مربوط به صدا و سیمایی ها بود. قسمت شد با یک اتوبوس که آدمای صدا و سیما رو به کاظمین می برد ما هم بریم.

این جا هم ما طفیلی بودیم و اضافه

اما مرام بچه های صدا و سیما اون قدر بود که جاشون رو به ما دادن و بعضی هاشون رو زمین نشستن.

یکی شون همین جناب آقای موسوی خبرنگار شبکه سه تو عراق بود.

چهار ساعت طول کشید تا رسیدیم کاظمین. یک هتل رفتیم نزدیک حرم و بعد قصد زیارت کردیم.

زیارت امام کاظم و امام جواد علیه السلام. خیلی خوب بود خلوت تر از حرمین کربلا :)

دیگه اتفاق قابل عرضی تو کاظمین نیفتاد.

قرار شد از اونجا به بغداد بریم و به سمت ایران. اما نشد و با یک تاکسی رفتیم نجف.

شب رسیدیم فرودگاه نجف و ساعت 10 شب زمان حرکت بود. اما مثل بیشتر اوقات تاخیر ...

تاخیری تا فردا ظهر. حدود 12 ساعت.

مادرم حسابی عصبی شده بود و هی می گفت گفتم با ماشین بریم مرز. دیدین تو کشور غریب گیر افتادیم. کاش نمیومدم. و...

بالاخره یک هواپیمای خالی از ایران میاد و با یک کاروان سعودی به سمت ایران  برمی گردیم.

من هم با یک زن سعودی تو هواپیما دوست شدم. پدر عراقی و مادر اصفهانی و خودش تو مدینه به دنیا اومده بود و هنوز هم مدینه زندگی می کردن


[ دوشنبه 92/10/16 ] [ 7:45 عصر ] [ پارسا زاهد ] [ نظرات () ]
اوقات شرعی
نویسندگان
آخرین مطالب
پیوندهای دوستان